سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهرى تو را از شهر دیگر بهتر نیست . بهترین شهرها آن بود که در آنت آسایش زندگى است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :4321
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/4/11
3:58 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مادرمهربان[0]
این یه دفترچه خاطراته برای پسر گلمان که به راستی بزرگترین هدیه ای است که خدا به ما هدیه داده است.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
شهریور 90[1]

از شنبه شما رو دوباره برای دوره آموزشی مهدکودک به مهد میبرم تا شاید خلا نبود همبازیت پر بشه . البته قراره اگه شما همکاری کنی برای دو ساعت در روز بری .

روز یکشنبه که بردمت اصلا همکاری نکردی و گریه ای سر دادی آنچنان گریه ای که نگو و نپرس . با توجه به اینکه مامانی هم کلاس داشت بیشتر از 10 دقیقه نشد که بمونی . روز دوشنبه هم همین طور عین یکساعتتی که اونجا بودی به من چسبیده بودی .

امروز هم چون مامانی کلاس داشت و شما هم دیر از خواب بیدار شدی نرفتی .

 

مامانی عزیزم باور کن همه اینها به خاطر خودته . به خاطر اینکه اجتماعی بشی و تو این جامعه بتونی گلیمتو از آب بیرون بکشی . و اینکه چون همبازی و همسن نداری از اون محیط استفاده کنی و گرنه گلم لحظه ای با تو بودن رو به تمام دنیا ترجیح میدم . .پس بدون مامان بابا نمیخوان تو ازشون دور باشی ولی باید بشی .امیدوارم روزای بعد بهتر بشی .


91/1/22::: 8:28 ع
نظر()
  
  

روز نهم فروردین صبح بابایی اومد . بعد از ناهار و استراحت رفتیم به خانه خاله س و عمو ب . سنگ تموم گذاشته بودن . تا ساعت12 شب گفتیم و خندیدیم . خاله ال و خاله ک هم بودن . خیلی خوش گذشت

روز دهم فروردین به خانه خاله ال رفتیم . مامانی کمی زودتر رفت برای کمک . کمردرد همیشگی به سراغم اومد شاید به خاطر اینکه زیاد سرپا ایستادم . دکتر گفته که مامانی نباید زیاد سرپا باشه براش سمه . منم چقدر گوش کردم به حرف دکتر.

اون شب بابایی به خاطر یه موضوع مسخره کمی ناراحت بود و خب رو ی اعصابش تو مهمونی اثر گذاشت .خلاصه همه چی خوب بود .

روز یازدهم به خانه خاله "ش" رفتیم برای شام . اونجا هم به کمر و پاهام حسابی فشار اومد .ولی خب صدام درنیومد . آخه مامانی دوست داره هر جا میره کمک کنه و نزاره به صاحبخونه فشار زیادی وارد بشه .

کل تایمی که پیش خاله ش بودم شاید نیم ساعت بود .

روز دوازدهم به خانه خاله "ک "رفتیم برای ناهار. خیلیییییییییییییییییی خوش گذشت . یه سادگی تو خونشون هست که آدم رو جذب خودش میکنه . خدا رو شکر اونجا اذیت نشدم .تا ساعت 5 اونجا بودیم . بعدش هم رفتیم مغازه شون که تازه راه انداختن رو دیدیم و مامانی هم ازشون خرید کرد.

شب هم به خانه مامانبزرگ اینا رفتیم . دایی ع ما رو به یه کباب توپ مهمون کرد . خاله س اینا هم اومدن.چمدونامون رو بستیم و صبح سیزده به تهران برگشتیم تا به ترافیک و شلوغی برخورد نکنیم . شب هم ساعت ده و نیم شب به عیددیدنی عمو ح رفتیم . اونجا هم خوب بود.روز 5 شنبه 17 فروردین عمه ش و ننه س و عزیز اینا به خونمون اومدن .تو کلی با ع بازی کردی .راستی 15 فروردین به عیددیدنی عمو س هم رفتیم .


  
  

سال نو مبارک

پسر عزیزم خدا رو شکر که خداوند تو را برای ما فرستاد چرا که زینت بخش زندگی ما فقط تو هستی و تو هستی .

ببخش که با کلی تاخیر مینویسم خودت بهتر میدونی چرا.سرم کلی شلوغ بود که خب البته اینا نباید بهانه بشه برای آپ نکردن وب شما ولی خب ببخش دیگه ..

اندر احوالات شما در سال جدید تا الان

 

چند روز قبل از تحویل سال که به پیشواز عید و خرید و تهیه سفره هفت سین رفتیم . شما کلی کمک کردی. مخصوصا در ریخت و پاش سفره هفت سین ( شوخی کردم برای خنده گفتم).

روز اول سال که موقع تحویل سال بود با بابایی کنار سفره که خودمون درست کرده بودیم نشستیم و کلی دعا کردیم . که بعدا عکساشو ضمیمه این پست میکنم .

بعد از تحویل سال ساعت 10 صبح به بهشت زهرا رفتیم . دوست داریم امسالمون متبرک به اسم شهدا و یادشون در زندگیمون باشه .

ساعت2 برگشتیم و ناهار یه کله پاچه توپ خوردیم. بعد از استراحت شب به خانه دایی "ر" رفتیم . خیلی خوش گذشت . طبق معمول با پذیرایی هاشون ما رو کلی شرمنده کردن. عموها و خاله سمیه و عزیز اینا هم بودن .

تا ساعت 12 شب آنجا بودیم .

قرار شد که فردا همگی به دیدن عزیز اینا بریم . مامان هم قرار شد برای کمک فردا زودتر بره پیش عزیز .

روز دوم هم که اونجا بودیم .

روزهای دیگه عید دیدنی های سرپایی بود تا 6 فروردین که چون خیلی حوصله مون سر رفته بودیم با هم رفتیم امامزاده صالح خیلی خوش گذشت . تا ساعت 4 اونجا بودیم و ناهار هم همونجا خوردیم شما که عشق اسنک هستی منم برات 4 تا خریدم و تا دونه آخرش هم خوردی.

فردا قراره با عمو ب و خاله س به "ا" بریم پیش مامانبزرگ بابابزرگ . ساکامونو بستیم و آماده .بابابی چون کار داشت دو روز بعد اومد.

ساعت 2 بعدظهر با خاله و عمو رفتیم ناهار هم مامانی کتلت درست کرد . تو راه نوش جان کردیم ساعت 6 رسیدیم . دایی اینا هم اونجا بودن . شب هم خاله "الف" هم اومدن . خاله "ل" اینا هم از صبح اومده بودن . خلاصه جمعمون جمع بود .

فرداش عصر یه سر رفتیم خونه خاله "ف" بعدش هم رفتیم خونه عمو "ب" بعدش هم که شب خونه دایی "ع" بودیم خیلی خوش گذشت .خاله "ک" هم با بچه هاش اومده بودن.

تا ساعت 12 اونجا موندیم .

 


91/1/22::: 8:9 ع
نظر()
  
  

خدا رو شکر که همه خستگی مون در اومد . چه ایام سخت و پر استرسی بود .

چون الان باید برم جایی (که بعدا میگم کجاست ) فعلا تیتر وار مینویسم که بعدا یادم نره بعد با توضیحات کامل توضیحشون میدم .

خرید خانه

تولد 3 سالگی پسرم

ثبت نام در کلاس زبان

تولد برادرزاده گلم

دادن نذری

مهمان های ما

جشن تولد برادرزاده گرام

سفر خواهر عزیزم

**** اندر احوالات پسر شجاع ****

 


  
  

سلام و صبح بخیر

این ساعتها رو عقب کشیدن هم خوب فکریه . اینطوری احساس میکنم شبانه روز 25 ساعته . به هر حال برای یکی مثل من که دایم در حال دویدن هستم و زمان کم دارم یه جورایی بهتره . صبحها از خوابم یک ساعت کمتر شده مجبورم به خاطر اینکه نماز صبحم قضا نشه تا 5 و نیم حداکثر بیدار شده باشم . طبق یه عادت هم بعد از نماز صبح به هیچ عنوان خوابم نمیره . ولی وقتی یه ساعت جلوتر بود تا 6 میخوابیدم بعدش بلند میشدم و ریلکس میرفتم وضو و نماز .

انشالله هر زمان  که وقت کافی داشتم برنامه یک روزم رو مینویسم . بخونید حتما خنده تون میگیره .

امروز هم از اون روزای پرکاره . نمازمو خوندم . ناهار درست کردم . منتظرم همسری گلم بیاد صبحانه بخوریم (همسرم محل کارشون هستن ) بعدش بریم 2 تا کار بانکی داریم .( خودتون هر چقدر دوست داشتید وقت براش درنظر بگیرین) بعدش ساعت 11 قرار در آژانس املاک داریم برای دریافت قسمت دوم پول خونمون (خونه ای که فروختیم). بعدش پرده هایی که برای منزل نو سفارش دادیم رو میارن . بعد میخاییم ببریم چوب پرده ها و یه سری چیزهای دیگه مثل سرویس مربوط به حمام دستشویی و ... رو نصب کنیم (درل کاری اساسی داریم ).بعد دوباره بیایم خونه ناهار بخوریم . به ادامه جمع کردن وسایلامون برسیم .زندگیمون پر شده از کارتن های جورواجور با سایز و رنگبندی های متفاوت . خیلی خنده داره .(بقیشو تا شب ویرایش میکنم فعلا تا ظهرشو داشته باشید)

کل کارهامون باید تا 3 مهر نهایتش تا 5 مهر تمام و خونه تحویل بدیم و تحویل بگیریم . مچ دست چپ ام به شدت درد میکنه .و این خودش مصیبتیه تو این هاگیر واگیر. ولی چه میشود کرد .کارها باید پیش بره. البته مراقب هستم ولی ایکاش آدم تو این موقعیت ها همراه یا همراهان خوبی در کنارش باشن .

خاطر نشان میشود من تو این شهر دراندشت غریب هم هستم ( باید یه روز هم در مورد خودمون یه توضیح کامل بدم )


  
  
   1   2      >